بچه ای با پدرش میخواستند از رودخانه ای عبور کنند…
بچه ای با پدرش میخواستند از رودخانه ای عبور کنند .
پـدر گفــت:دستم را محـکم بگیر
بچه گفت : نه پدر تو دستم را بگیر
پـدر گفــت : چـرا نمیخواهی تو دستم را بگیری؟
بچه گفت : اگر من بگیرم وقتی خسته شوم دستت را ول میکنم ولی اگر تو بگیری خسته نمیشوی و مرا هــرگـز ول نخواهی کرد
سالها بود که با غیرت خاصـی خودم را با انجام دقیق مراسم مذهبی به آب و آتش میزدم تا بلکه با خدا باشم . حقیقتش هیچوفت مطمئن نبودم که آیا شایسته با خدا بودن هستم یا نه ؟
تا روزیکه صدای خدا را شخصا در قلبم احساس کردم که میگوید: اگر تو مطمئن نیستی که بامنی ولی من همیشه با تو ام و بر در قلبت ایستاده میکوبم نه بخاطر شایستگی و لیاقت تو بلکه بخاطر هویت قلب پدرانه خـودم . آنوقت بود که فهمیدم فرق زیادی ست بین اینکه ما تلاش کنیم با مراسم مان به خدا برسیم یا اینکه اجازه بدهیم خدا با عمل پرجلالش وارد قلب ما بشود و بـا مـا بماند
دوست عزیز در همه همواریها و ناهمواریهای زندگی خصوصا هنگام عبور از روخانه های پر جوش و خروش شرایط سخت زندگی دستت را بخدا بـده و اجازه بده خدا دسـتـت را بگیرد. او هـرگـز خسته و نـاامید نمیشود و تـرا رهـا نخواهد کرد . جلیل سپهر