
خیلی خوش… سرم رو بالا کرد

خیلی خوش
سرم رو بالا کردم و علیرضا را سینی به دست درحالیکه هاج و واج نگاهم می کرد دیدم
بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه علــت تعجــب پســردایی را فهمیــدم بســتگان مامان همه مـذهبی بودنـد و هیچگـاه بـدون پوشـش جلـوي نـامحرم ظـاهر نمـی شـدند البتـه مـادرم بـه لطــف وصــلت بــا خانــدان حــامی از ایــن قاعــده مســتثنی بــود خجالــت زده و بــا ســرعت روســر یم را سرم کردم
ببخشید حواسم نبود
علیرضا بدون حرفی سینی چاي را روي میز جلوي من گذاشت و گفت
عذر می خوام تنهاتون می ذارم، باید برم جایی کار دارم، شما راحت باشید
رفت و من به چاي خوش رنگی که در سینی نقره اي زن دایی جاي گرفته بود خیره ماندم
یه رمان عآلی و نآب
•|
+ادامه رمان تو کانال بالآست سریع جوین بده