
دعای فرج

دعای فرج
باران دوباره شست ،
پنجره های تمام شهر
آن خاطرات حک شده بر جان کوچه ها
برفی نشست بر تن تبدار هر چه باغ
بادی تمام رد خاطره ، از ذهن ها زدود
یک تکه ابر ، خنده خورشید را گرفت
اما عزیز دل
چیزی توان بردن تو ، از دلم نداشت
قربان عشق
آنکه تو را در دلم نشاند
أللَّھُـمَ؏ َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج