رفتى ولى آه بانو عمرىست از چشمهامان
رفتى ولى آه بانو عمرىست از چشمهامان
گلهاى خون مىشکوفد، با یاد هجده خزانت
جز عشق و خوبى چه کردى؟ جز رنج و حسرت چه دیدى؟
نامهربانان چه کردند با آن دل مهربانت
فردا که برخیزى از خاک امضاى مظلومى توست
مُهر کبودى که ماندهست، بر شانه و بازوانت