دارم کفش هایتان را می خورم…
چشمان ابا هریره ، در پی پیامبر بود . در کمین فرصتی نشسته بود تا کفش های پیامبر را بردارد . پیامبر ، کفش هایش را درآورد و وارد منزل شد .
ابا هریره ، آرام و خون سرد ، یواشکی کفش های پیامبر را برداشت و به طرف بازار به راه افتاد، بدون این که کسی متوجّه شود . اباهریره، در راه، خرما فروش را دید و گفت : «این کفش ها را در ازای خرما می خری؟». خرما فروش، مقداری خرما از سبد برداشت و به ابا هریره داد و کفش های پیامبر را از او خرید . ابا هریره نیز خرماها را گرفت و به طرف خانه رسول خدا به راه افتاد . ابا هریره آرام و خون سرد، خرما به دست، خدمت رسول خدا رسید و گوشه ای نشست. ابا هریره تا نشست، مشغول خوردن شد.
پیامبر که در جمع یاران نشسته بود، تا چشمشان به ابا هریره افتاد فرمودند : « ابا هریره! چه می خوری؟» . ابا هریره با لبخند جواب داد : « ای رسول خدا ! دارم کفش های شما را می خورم »