UityCampaig خاطرات عمود۱
خاطرات عمود۱۴۶
بچهاش رو روی ویلچر آورده بود
انگار میخواست بگه کم من با شما زیاد میشه و نقصم با شما جبران
اما ویلچرش خراب شده بود
آمدغرفۀ کناری تا تعمیرش کنن
تو صف بود
رفتم جلو سلام کردم جواب داد تنش خسته لبش تشنه
و چشمانش پر از انتظار بود
گفتم فرزند شماست؟
گفت بله
پرچمی که روی شونههام بسته بودم، باز کردم و پیچیدم دور بچه
اشک تو چشمای باباش جمع شده بود
خانوادش جمع شدن
ازشون خواستم رو کولهای بزنن، استقبال کردن و همشون کوله بارشونو مزیّن به اسم مولا کردن