بوسه بر پای رزمندگان حاج ح
بوسه بر پای رزمندگان
حاج حسين رزمندهها را عاشقـانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد؛ يك شـب تانكها را آماده كرده بوديم و منتظـر دستور حركت بوديم، من نشسته بودم كنار برجك و حواسـم به پیرامونمـان بود و تحركاتـی كه گاه بچهها داشتند، يك وقت ديدم يك نفـر بين تانكها راه میرود و با سرنشيــنها گفت و گوهای كوتاه میكند كنجکـاو شدم ببينم كيست، مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـار تانكـی كه مـن نشسته بودم رويــش، همين كه خواستم از جايم تـكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيـد، گفت به خدا سپردمتون
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد گفتم حاج حسين؟ گفت هيس؛ صدات در نياد، و رفـــت سراغ تانک بعدی
شهید حسین خرازی