
داستان های بهلول (۱)
داستانهای طنز و حکایتهای زیبای بهلول ، نشان از درایت و عقل مردی دارند که توانست با زبان طنز و تظاهر به جنون سخن حق را به صاحبان قدرت بگوید . بهلول به معنی مرد خندان یا کسی که خوبیهای زیادی دارد ، مردی به نام ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی ملقب به بهلول است که در زمان هارون الرشید عباسی میزیست .
بهلول و مستخدم خلیفه
یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن بر روی ریشش ریخته بود .
بهلول از او سوال نمود : چه خوردهای ؟
مستخدم برای تمسخر گفت : کبوتر خوردهام .
بهلول جواب داد : قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم .
مستخدم پرسید : از کجا میدانستی ؟
بهلول گفت : فضلهای بر ریشت نمودار است .
*****************************************
دوست بهلول
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد . چون آرد نمود ، بر الاغ خود سوار کرد و چون نزدیک منزل بهلول رسید ، اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد . آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند .
بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت : الاغ من نیست . یک دفعه صدای الاغ بلند شد و بنای عرعر کردن گذاشت .
آن مرد به بهلول گفت : الاغ تو در خانه است و تو میگویی نیست ؟!
بهلول گفت : عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور مینمایی ؟!
*****************************************
بهلول و جمع خرها
روزی بهلول ، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد .
خلیفه به مسخره به بهلول گفت : برو ببین این حیوان چه میگوید، گویا با تو کار دارد .
بهلول رفت و برگشت و گفت : این حیوان میگوید مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشستهای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آنها در تو اثر کند .
بازتاب