
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد

روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید ثروتمند شگفت زده شد و گفت چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟ فقیر گفت هر کس آنچه در دل دارد می بخشد
درجهان سه چیز است که صدا ندارد
مرگ فقیر، ظلم غنی، چوب خدا