شهیدی ڪہ مادرش را با شالی از ڪربلا شفا داد
مادر شهید می گفت : نزدیڪ محرم بود ڪہ من پام شڪست و در خانہ افتاده بودم و دڪتر ها گفتند ڪہ بہ سختی خوب می شہ …
یڪ روز دلم شڪست و گفتم : خدایا من بہ مسجد می رفتم سبزی پاڪ می ڪردم ، فرش ها را جارو می زدم و ڪارهای هیئت را انجام می دادم … اما الان خونہ نشین شدم ….
شب بہ شهید خودم متوسل شدم و خوابم برد … درعالم خواب دیدم ڪہ محمدم با عده ای از رفقای خودش ڪہ شهید شده اند اومد و یڪ شال سبز هم بہ گردنش بود …
گفتم : مادر ڪجا بودی ؟
گفت : ما از ڪربلا می آییم …
گفتم : مادر مگر نمی بینی من بہ چہ وضعی در خونہ افتاده ام …
گفت : اتفاقا شفایت را از اباعبداللہ(ع) گرفتم … و بعد شال را از گردنش برداشت و روی پای من انداخت و گفت مادر شڪستگی پایت خوب شده … این دردی ڪہ داری بخاطر گرفتگی عضلات است …
گفت : مادر برو ڪارهای مسجد رو انجام بده …
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم ڪہ می تونم راه برم … دخترم دوید و گفت : مادر بنشین ، پای شما شڪستہ ….
گفتم : نہ ، پام خوب شده …
خواهر شهید تعریف می ڪند : یڪ دفعہ دیدم در اتاق بوی عطر عجیبی پیچیده ، گفتم مادر چه خبره ؟ این شال چیہ ؟..
ماجرا را ڪہ برامون تعریف ڪرد باور نمی ڪردیم … گفتیم بریم نزد آیت الله گلپایگانی …
شال را خدمت آیت الله گلپایگانی بردیم ، هنوز صحبتی نڪرده بودیم ڪہ ایشان شال را گرفتند ، بوییدند و بوسیدند و شروع ڪردند بہ گریہ ڪردن …
گفتیم: آقا چی شده شما چی می دونید ؟
عرض ڪردند : این شال بوی امام حسین(ع) را می ده …
گفتیم : چطور؟ گفتند : ما از اجداد ساداتمان از مقتل سیدالشهدا یڪ تربت ناب داریم … این شال سبز بوی تربت اباعبدالله (ع) را می ده … و بعد فرمودند : یڪ قطعه از این شال را بہ من بدید وقتی من از دنیا رفتم در قبر و ڪفنم بگذارید و من هم در عوض آن تربت نابی ڪہ در اخیار ماست را بہ شما می دهم ….
شهید محمد معماریان
منبع : ڪتاب ۵۴۰ داستان از معجزات و ڪرامات امام حسین (علیه السلام)