
عبدالنبي ، شهيدي که پس از گذشت ۱۰ سال پيكرش سالم مانده بود

پدر شهيد عبدالنبي يحيايي:
«روي قبر عبدالنبي يك تابلو گذاشته بوديم كه مثل خيلي از مزار شهدا در آن يادگاريهايي قرار ميداديم. چون اين تابلو در محكمي نداشت، گاهي بچهها يا رهگذرها به وسايلش دست ميزدند. من تصميم گرفتم براي اين تابلو در قفل دار بگذارم. سال ۷۱ بود. يك روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست كردم. اما ديدم سنگ قبر تكان خورده و احتمال درآمدنش هست. گفتم حالا كه ميخواهم تابلو را درست كنم، دستي هم به اين سنگ بزنم. سنگ را جابهجا كردم.
آن روز كارم نيمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توي روستا ديدم يك گروه از اهالي با مينيبوسي عازم مشهد هستند. از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول كردم. سفرمان ۱۵ روزي طول كشيد. در مشهد خواب ديدم كه چراغ نوراني در خانه داريم. آن قدر نور داشت كه نميشد به آن نگاه كرد.
بعد كه برگشتيم، چند روزي مهمان به خانه ميآمد و درگير آنها بوديم، چند روزي هم به همين منوال گذشت. در همين اثني يك شب خواب ديدم به زيارتگاهي رفتهام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتي از آنجا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمي بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزي مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اينجا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز ۱۹ مهر ۱۳۷۱ بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفرههايي ايجاد شده است. سرم را كه نزديك بردم، بوي خوشي استشمام كردم. سعي كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش ميكرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتري داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبي بود. او آمد و ماجراي ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نميتوانم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابهجا كنيم و اگر بشود بدون آنكه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه بيرون زد. هر بار كه كار خرابتر ميشد، مجبور ميشديم از ديگران كمك بگيريم و همين طور تعدادمان به ۲۰ يا ۲۱ نفر رسيده بود.
به هر حال كمي بعد كار به جايي رسيد كه ديگر نميشد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم براي خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همان طور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكي قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگي خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبي مثل اينكه تازه جاري شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمي تيرهتر از خون تازه بود. اما جاري بود و حتي به داخل مزار هم ميچكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبي چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعي كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اينبار وزنش چند كيلويي كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعني تنها چند كيلو كمتر شده بود.
برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود بعدها تعريف ميكرد كه دست و پاي جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكي نداشت. گويي كه به تازگي شهيد شده باشد. حتي خودم ديدم كه دست عبدالنبي در اثر جابهجايي تكان خورد و روي سينهاش قرار گرفت. يكي از همولايتيهايمان سريع رفت تا از اتاقكي كه در قبرستان وجود داشت، قرآني بياورد و بالاي سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله اموات… آمد. آيهاي كه خدا در آن ميگويد شهدا زندهاند نزد ما روزي ميخورند.
بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايي برپا شد. يكي از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمي بعد كلي آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتي برخي از آنها ميخواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسيني امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كساني كه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبي را ميشنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت.»
موضوعات مرتبط:
شهیدی ڪہ مادرش را با شالی از ڪربلا شفا داد