آیت الله بهاءالدینی
اکثر اوقات شب و روزِ ایشان به تفکر می گذشت. حتی سحر ها- بعد از این که نماز شب می خواند به تفکر می پرداخت . می فرمود: «من روی یک جمله صحیفه سجادیه چندین سال فکر کردم» و کراراً می فرمود: «همین فکر کردن، دریچه هایی را روی انسان باز می کند؛ ولی طول می کشد».
ایشان می فرمودند :درس رسائل می گفتم و شاگردان زیادی داشتم یک روز که آمدم پشت در، نگاه کردم دیدم جمعیت شاگردان زیاد است؛ خیلی خوشم آمد. همان جا تصمیم گرفتم درسی را که هوای نفس در آن است، تعطیل کنم؛ لذا درس را به خانه منتقل کردم و عده ای از شاگردان می آمدند خانه.
در احوالات ایشان نقل میکنند که ایشان در قم روزی از کوچهای رد میشدند و بچهها با چوب بازی میکردند و از اتفاق چوب به پای ایشان خورد و زخم شد و خون آمد. بچهها تا چند روز میترسیدند که ایشان را ببیند. بعد از چندروز یک جعبه شیرینی گرفتند و پیش ایشان رفتندکه عذرخواهی کنند. ایشان گفتند که نه تنها من ناراحت نیستم بلکه از آن روز به بعد راهم را عوض کردم که مزاحم بازی شما نشوم. اینها از آن روز به بعد شیفته و مرید ایشان شدند.
? سالروز رحلت حضرت آیت الله بهاءالدینی بود.