پیامبر ، بازی با بچهها
روزی از روزها پیامبر(ص) برای رفتن به مسجد و خواندن نماز دیر کرده بودند .
همه مردم منتظر آمدن ایشان بودند . چون پیامبر هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمیآمدند . نگرانش شدند و رفتند دنبالش .
در کوچه باریکی پیدایش کردند . دیدند روی زمین نشسته ، و با بچهها بازی میکنند ، آنها دیدند که پیامبر بچهای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند .
یکی از یاران جلو رفت و به پیامبر گفت : از شما بعید است ، نماز دیر شده است بیایید به مسجد برویم.
پیغمبر با خوش رفتاری رو به بچهها کرد و گفت : شترتان را با چند گردو عوض میکنید؟
بچهها مقداری را تعیین کردند . پیامبر رو به یارانشان کردند و فرمودند : بروید گردو بیاورید و مرا از این بچهها بخرید.
کودکان میخندیدند، و پیامبر هم با آنها میخندید. پس از آن که یاران پیامبر گردو آوردند. پیامبر گردوها را به بچهها دادند و خودشان به مسجد رفتند.
بازتاب