UityCampaig خاطرات عمود۱۴
خاطرات عمود۱۴۶
وقتی از نجف راه افتادم دختر بچه سه ساله ام رو با خودم آورده بودم من و پدرش کنارش بودیم؛
توی کالسکه اش نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد گاهی خوابش می گرفت و می خوابید خیلی مظلوم و ساکت شده بود انگار این جاده خصلتش اینه که بچه هارو مظلوم و بی صدا میکنه
تمام مسیر چشمم بهش بود که یه وقت اذیت نشه ولی اون هیچ خواسته ای از من نداشت انگار همین که سایه پدرش روی سرش بود براش کافی بود
حال رقیه(س) رو می فهمیدم که نبودن پدرش بی تابش کرده بود نه خستگی و تاول پا